مشاور سردار

روز اول کار همراه مافوقم جناب سرهنگ …… به عنوان روانشناس ستاد و مشاور سردار ….. مشغول به کار شدم.
روز اول همزمان شده بود با یک ماموریت بزرگ توی یکی از جاده های بیرون شهر. قرار بود از اون مسیر چنتا ماشین مشکوک به قتل و قاچاق مواد مخدر رد بشه و سرباز ها باید ماشین هایی که از اون مسیر عبور می کردن رو بازرسی کنند. اما چرا من رو با خودشون بردن. من فقط روانشناسم و به عنوان مشاور سردار استخدام شدم!!.
یک تابلوی ایست به من داده بودن و گفتن به هر ماشینی مشکوک شدی علامت بده بزنه کنار (فکر میکردن چون روانشناسم میتونم از چهره افراد ذهنشون رو بخونم و بفهمم که چه کاره هستن، عجب خیال باطلی، اما دروغ نگم ته دلم خوشم اومد و یه احساس غروری بهم دست داد).
تابلو رو گرفتم و رفتم کنار جاده یکم نگاه نگاه کردم به ماشین ها و بعد هر ماشینی که میدیدم رانندش زل زده به من رو میگفتم بزنه کنار. اولی، دومی، دهمی، بیستمی، خلاصه که چنان ترافیکی شده بود که هیچ کس باور نمیکرد اینجا یک بزرگراه باشه. و جالب بود که هیچکدوم از همکارام و حتی جناب سرهنگ هیچ اعتراضی نکردند. سرباز ها یکی یکی ماشین ها رو بازرسی می کردن. تک تک ماشین ها رو، سرنشین ها رو پیاده می کردن. و با سگ هایی که آموزش دیده بودن داخل ماشین ها رو بازرسی می کردن.

 

مشاور سردار

مشاور سردار

به یکی از ماشین ها بیشتر از همه مشکوک شدم خودم رفتم سراغش تا بازرسیش کنم. راننده که یک مرد جوان حدود ۳۵ ساله بود. رو به یکی از سربازها سپردم هیچ سرنشین دیگه ای داخل ماشین نبود، آروم به سمت درب ماشین رفتم.
قبل از اینکه درب ماشین رو باز کنم یه لحظه برگشتم به سمت جمعیت نگاه کردم، دیدم تمام راننده ها و سرباز ها و همه ی کسایی که اونجا بودن زل زدن به من، سرهنگ چند قدم جلو اومد و ایستاد. تعجب کردم، راننده های ماشین های پشت سر پیاده شده بودن. و کنار ماشین هاشون ایستاده بودن. و به من نگاه میکردن. سرباز ها دست از کار کشیده بودن و به من زل زده بودن. چرا؟ مگه اون ماشین مال کی بود؟ مگه توی ماشین چی بود؟
یکی از سگ های آموزش دیده اومد سمت من خودشو به من چسبوند. دو قدم رفت به سمت جمعیت و پارس کرد. دوباره برگشت سمت من، انگار که داشت اونارو دعوا می کرد و از من حمایت.
ترسیدم، به خودم گفتم تو روانشناسی، تو رو چه به این کارا، برو عقب، نمیخواد تو این کارو بکنی. اون همه سرباز و درجه دار، تو چرا اومدی جلو؟ برو عقب مهناز برو، در ماشین رو باز نکن، باز نکن، این کارو نکن.
اما نمیشد غرورم بهم اجازه نمیداد عقب نشینی کنم. همه چشمشون به من بود. من شده بودم ناجی اونا. باید تمومش میکردم. باید مشخص میشد چی توی اون ماشینه …

 

ادامه دارد مشاور سردار قسمت دوم

 

به قلم ψ مهناز نیکو – روانشناس https://instagram.com/mahnaznikoo.ir

سوال خود را مطرح کنید :


پاسخی بگذارید