مشاور سردار قسمت دوم

قسمت اول مشاور سردار
مشاور سردار قسمت دوم
کنار ماشین ایستاده بودم، همه به من نگاه میکردن و من به راننده. توی ذهنم افکار مختلف در حال رفت و آمد بودن. چشمان مرد اشکی شده بود و فهمیدم یک بغض بزرگی توی گلوش در حال ترکیدنه. همه این ها در عرض چند ثانیه طول کشید.
یک ماشین دیگه اومد و کنار اون ماشین ایستاد. یک خانم جوان حدود ۳۰ ساله پیاده شد، با لباس هایی تماما مشکی و با چشمانی اشکی، روبه روی من ایستاد. نگاهش پر از التماس بود، التماس برای کمک به زندگیش. مرد جوان اومد نزدیک و گفت این خانم همسر منه، هردو بهم نگاه میکردن و اشک از چشماشون سرازیر شد. زندگیشون وابسته شده بود به باز کردن یا نکردن درب ماشین. داخل ماشین رو نگاه کردم، اوه چقدر وحشتناک بود. اگه درب ماشین باز میشد هردوی اونها میمردند، حالا زندگیشون رو به من سپرده بودن.

 

درسته که روانشناس ناجی مردم نیست اما نقش خیلی مهمی در بهبود زندگی مردم ایفا میکنه.

 

بهشون گفتم اگر هر دوی شما واقعا مایل باشید من میتونم به شما کمک کنم. خانم جوان دستای منو گرفت و گفت من واقعا میخوام که شما به ما کمک کنید. به مرد جوان نگاه کردم، منتظر جواب اون بودم. چند لحظه به همسرش نگاه کرد. همچنان ساکت بود، بهش گفتم به ماشین نزدیک بشه و داخل ماشین رو دوباره نگاه کنه. بعضی از چیزهایی که داخل ماشین بود رو حتی اون هم ندیده بود. بنابراین همه اونها رو بهش نشون دادم. کمی در مورد محتویات داخل ماشین با اون صحبت کردم و از عواقب باز شدن درب ماشین بیشتر آگاهش کردم.

 

بلاخره سکوتش شکست گفت به نظرتون اصلا میشه کاری کرد. مگه میشه درب اون ماشین باز نشه، مگه میشه ما زنده بمونیم و دوباره خوشحال زندگی کنیم؟ خیلی ها منتظر باز شدن این در هستن. میبینین خیلی از این مردم منتظر مرگ ما هستن. منتظر باز شدن این ماشین و پایان ما.
پرسیدم تو چی؟ تو هم میخوای این ماشین باز بشه و پایان ماجرا؟ سکوت کرد و سرش رو پایین انداخت. و بعد گفت: نه، اگه میشه کاری کرد، پس لطفا انجامش بدین.
از هر دوی اونها خواستم رو به جمعیت بایستن و بگن از اینجا برید. درب این ماشین هیچ وقت باز نمیشه و ما هنوز میخوایم زنده بمونیم.

 

به سمت سرهنگ رفتم و خواستم به سربازها دستور بدن که هرچه سریعتر ماشین رو به محل دوری از شهر برن و اونجا تخلیه بشه که به کسی آسیب نزنه. سرهنگ هم بدون معطلی خواسته من رو قبول کرد.

 

همراه خانم و آقای جوان به مرکز مشاوره رفتیم. جایی که دیگه از محتویات خطرناک اون ماشین خبری نبود. جایی که به اون ها کمک کردم که تبدیل به قاتل نشن، بله قاتل، قاتل زندگی زناشوییشون.

 

محتویات داخل ماشین چیزی نبود جز اهانت ها، توهین ها، دروغ ها، مشکلات و سرزنش های زندگی زوجی اون ها.

 

همه ی ما درهایی در زندگی داریم که شاید بهتره هیچ وقت باز نشه، مواظب این درها باشید که باز کردنشون شما رو تبدیل به قاتل میکنه

 

به قلم ψ مهناز نیکو – روانشناس https://instagram.com/mahnaznikoo.ir
زوج درمانگر- زوج درمانی- مشاور خانواده- خانواده درمانگر- مشهد

سوال خود را مطرح کنید :


پاسخی بگذارید