مرگ و زندگی

مرگ و زندگی
اگرچه نفس مرگ آدمی را نابود می کند، اندیشه ی مرگ نجاتش می دهد.

 

اما چطور اندیشه مرگ آدمی را نجات می دهد؟

 

هایدگر (فیلسوف) معتقد است در دنیا دو وجه اساسی برای هستی وجود دارد:
۱- مرتبه ی فراموشی هستی
۲- مرتبه ی اندیشیدن به هستی

 

در فراموشی هستی، فرد در دنیای اشیاء زندگی می کند، خود را در سرگرمی های روزمره زندگی غرق می کند، آنقدر به پایین کشیده می شود که هم مرتبه وراجی های بی ارزش می شود. خود را تسلیم دنیای روزمره و دلواپسی برای وجود چیزها می کند.
مرتبه ای که فرد نمی داند خودش سازنده زندگی و جهانش است.
اما
مرتبه ی اندیشیدن به هستی، وجود اشیاء او را به تحسین و تعجب وا می دارد. یعنی آگاهی از هستی، اندیشیدن به زندگی، اندیشیدن به مسئولیتش در قبال خودش، و فقط در اینجاست که انسان نیروی تغییر خویش را به دست می آورد.
مرتبه ای که فرد کاملا به خود آگاه است، محدودیت ها و امکانات خودش را می پذیرد.

 

مرگ سهم خیلی زیادی در زندگی داره، درسته که این نظر به راحتی پذیرفتنی نیست، اما یه لحظه زندگی رو بدون اندیشه مرگ تصور کنید. بخشی از شور و هیجانش رو از دست میده، وقتی مرگ انکار میشه، کوچک و ناقص میشه.

 

فروید (روانکار) معتقد بود ناپایداری زندگی به شور و شوق ما برای زیستن می افزاید، محدودیت در بهره مندی از لذت، به ارزش لذت می افزاید.

 

زندگی

زندگی

 

در داستان جنگ و صلح، قهرمان داستان پی یر، از زندگی اشرافی روسی که برایش توخالی و بی معناست، به شدت ناراحت است. و در نهصد صفحه از این رمان کاملا سرگردان است.
نقطه اوج داستان زمانی است که پی یر توسط سربازان ناپلئون دستگیر و به اعدام با جوخه ی آتش محکوم می شود. او نفر ششم در صف اعدامی هاست و مجازات پنج نفر قبلی را می بیند و خود را برای مرگ آماده می کند ولی ناگهان در آخرین لحظه اعدامش به تاخیر می افتد.
این تجربه پی یر را دگرگون می کند و در سیصد صفحه باقیمانده ی رمان، زندگی ای پرشور و هدفمند را دنبال می کند. می تواند با تمام وجود با دیگران ارتباط برقرار کند، مشتاقانه از طبیعت اطرافش آگاه شود، معنایی در زندگی بیاید و خود را وقف آن سازد.

 

زندگی

زندگی

 

یالوم (روانپزشک) می گوید در مصاحبه ای با چند نفر که به قصد خودکشی خود را از پل پایین انداخته و زنده مانده بودند، دیدگاهشان به زندگی تغییر کرده بود.

 

یکی گفته بود: اشتیاقم را به زندگی دوباره به دست آوردم.
دیگری گفت: همه ی ما جزیی از خداییم.
یکی دیگر گفت: حالا انگیزه ی نیرومندی برای زندگی دارم… زندگی ام دوباره جان گرفته… حالا می توانم وجود دیگران را احساس کنم.
دیگری گفت: احساس می کنم حالا خدا را دوست دارم و دلم می خواهد کاری برای دیگران انجام دهم.
یکی دیگر گفت: از امیدی تازه و هدفی جدید برای زنده بودن آکنده شده ام. قدر معجزه ی زندگی را حتی در تماشای پرواز یک پرنده می دانم.

 

یالوم در مورد کار با بیماران سرطانی لاعلاج می گوید: بسیاری از آن ها تحولات درونی ای را گزارش کردند که می توان به آن رشد فردی گفت. مانند:
  • تنظیم دوباره اولویت های زندگی و ناچیز شمردن مسائل کم اهمیت.
  • احساس رهایی، دیگر می توانند کارهایی که دوست نداشته اند را انجام ندهد.
  • افزایش درک زندگی در زمان حال به جای آنکه زندگی کردن را به دوران بازنشستگی یا زمان دیگری موکول کنند.
  • قدردانی از واقعیت های اساسی زندگی: تغییر فصل، نسیم، آخرین عید و …
  • ارتباط عمیق با عزیزانشان نسبت به دوران پیش از بیماری.
  • ترس های کمتر، نگرانی کمتر، تمایل بیشتر به پذیرش خطر.

 

«وقتی از دست دادن چیزی نزدیک است، معنادارتر می شود»

مقاله  مرگ و ناهنجاری روانی رو هم بخونید.

 

ψ مهناز نیکو – روانشناس https://instagram.com/mahnaznikoo.ir

سوال خود را مطرح کنید :


پاسخی بگذارید